بهار هفت

سلام

 

سحرِامــــروز، وقت اینستاگردی! شنیدم  که یکی از دوستان وبلاگی‌ام، دیگر بین ما نیست.

فریده شفایی! یک سبد زندگی را گذاشت و رفت.

وااای... الان باز دلم سوخت و دوباره اشکم درآمد.

.

.

عجیب عادت می‌کنیم به این دوستان ندیده وبلاگستان

روحش شاد.

 

راحت و ساده می‌نوشت..

" نمیدونید چه لذتی داره وقتی گوشی قدیمی زغالی رو می اندازی ته کیفت و میری تو پارک و چشم میدوزی به گلها و دل میدی به آسمون و دار ودرخت و فقط تماشا می کنی و تماشا . برات مهم نیست که کی الان پیامی داده یا نداده؟ گروه چه خبر؟ اینستا چه خبر؟ آی دلار گرون شد ... آی ترامپ چی گفت... آی اینطور پیش بره اینطور بدبخت خواهیم شد.... اونطور پیش بره اونطور بدبخت خواهیم شد .... بسه... بخدا که گاهی واقعا باید آتش بس بدیم به خودمون و کمی دور از اینهمه آتش بایستیم. گاهی باید پرچمی سفیدی به اهتزاز در آورد و به دل و روح آرامشی داد. گاهی باید کنار کشید و کمی زندگی کرد...  اردیبهشت97"

و

+طناز بود. در پروفایلش نوشته بود

زن خوبی ام. خودم خودمو قبول دارم و همین کافیه (لطفا با لحن لجبازانه بخونش)

متولد 1345 – تبریز- متاهل

 

اغلب به تصاویر انتخابی وبلاگش غبطه می‌خوردم. زیبا و خواستنی

و

 از آخرین نوشته‌هایش

" همیشه گفته ام که امید باید آخرین چیزی باشه که می میرد و خیال دارم تا زنده ام زندگی بکنم نمیشه که قبل از مرگم بمیرم. اتفاقا اگه این ته مونده ی زندگی منه باید لذت همون ته دیگ رو ازش ببرم. باید همچین چمباتمه بزنم و انگشت اشاره ام رو بکشم دور در و دیوار زندگی و با لذت نوش جانش بکنم.

زنده باد زندگی. زنده باد امید. زنده باد مهربانی. زنده باد هرچی که رنگ زندگی رو قشنگ و قشنگ تر می کنه."

.

.

لطفا سوره فاتحه مع الصلوات

اللّهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم