سلام
تابستان هفت
به نظر من یکی از دلایل تناسب اندام، میتواند تنها زندگی کردن باشد به دو دلیل: با افزایش نفرات حاضر در منزل!
ورود خوردنیها افزایش مییابد
و
ساعات خواب کاهش!
...
سلام
تابستان هفت
به نظر من یکی از دلایل تناسب اندام، میتواند تنها زندگی کردن باشد به دو دلیل: با افزایش نفرات حاضر در منزل!
ورود خوردنیها افزایش مییابد
و
ساعات خواب کاهش!
...
سلام
تابستان شش
هدیه دادن خوبست
و خوبتر آنکه، چیزی رو هدیه ببریم که دوست داشتنی و خواستنی گیرنده است.
مثلا برای همطاف، نگین بانو یک بسته آورده باشد، بازش میکنی میبینی واوو! پنج ساعت خواب شبانه
یا
یک ساعت خواب صبح
یا
45 دقیقه خواب بعدازظهر
بَه بَه
یا خوردنیهای خوشمزه (خوردنی که فقط شکلات نیست)
به
نظر شما اشکال دارد غذا هدیه ببریم؟ حالا نه با قابلمه و دیگ، حتما نباید
طرف عزادار یا مریض باشد که نزذیکان و دوستان با قابلمه برایش غذا ببرند...
با همین ظروف یکبار مصرف خوشگل میشود خوراکی خوشمزه و سبک هدیه داد.
مثلا ماکارانی از نوع میان تهی وقتی میخوری دور دهانت نارنجی میشود ها
خواهش می کنم اینجا "هرآنچه خود میپسندی برای دیگران بپسند" یا "بهترین چیزی که خود دوست داری به دیگران ببخش" فراموش شود. والا
لطفا توجه کنید ببینید آن دیگری! چیزی که دلخواه شماست رو دوست دارد آیا؟
مثلا در خوردنیها، همطاف رو چه به ماهی آزاد تازه صید شده از دریا!
یا انبه!
حالا بماند هفتجلد دایره المعارف فلان! یا سرویس شونصدپارچه سرامیکی آشپزخانه!! یا اتوی مو!!!
یکی از عموزادهها تعریف میکرد یک زمان، یک بارِ هندوانه، نصیبش شد! آن هم وسط تابستان.
او هم به همسایهها، از سر تا ته کوچه یک هندوانه هدیه داد
گویا گوته گفته: هدیههای بی مناسبت بیشتر از هدیههای تولد، افراد را خوشحال میکند.
اینطوریه
سلام
تابستان چهار
گل آفتابگردان قرمز لنینگراد منطقه روسیه!
گیاهی از خانوادهٔ گلستارهایها (Asteraceae) از جنس آفتابگردانها (Helianthus)
آفتابگردان یک ساله است و تا حدود سه متر رشد میکند. گل آن درشت و زیبا و به قطر ۳۵ سانتیمتر میباشد. در وسط گل قرمزرنگ آن، دایرهای قهوهای رنگ، وجود دارد که تخمهای آفتابگردان دورادور آنرا گرفتهاند.
این گیاه در اکثر نقاط دنیا وجود دارد.(این یکی در گلبهار رویت شد)
این گیاه به این خاطر آفتابگردان نام گرفته که به هر طرف خورشید قرار دارد این گیاه نیز به آن طرف میچرخد.
در گویش محلی، به آن میگوییم آفتابگَردِش
آف : خورشید - آذرگون
سلام
تابستان سه
+ "هیولای درون" رو میخواندم
"گذر عمر، اتفاقات، خندهها و گریهها و شکستها و پیروزیها و شادیها و غمها، همه توی کتابخونه شما ساکت و آروم نشستن، لازم نیست به ذهنتون فشاری بیارید ، کتابهاتون رو ورق بزنید..."
بازی وبلاگی... بَهبَه
بلی بلی، صفحات ابتدایی کتابها، بعضی از کتابها (گاها صفحه انتهایی!) نشانگر گذر عمرند و ...
رفتم سراغ کتابهایم، آنهایی رو که به خاطر داشتم باز کردم و صفحات اول رو ورق زدم و باز دیدم دستخط دوستان و آشنایان را و البته بیشتر دستخط خودم (خوو طبق عادت مکان خرید، روز و چندبار هم ساعت خرید را نوشته بودم )
این را ببینید
سلام
تابستان دو
اهل یکی از روستاهای درگز بود. تُرک زبان.
تعریف می کرد: " شش تا بچه داشتم چهاردختر و دو پسر. جوان بودم و شوهرم ناسازگار...
طوری شد که قصد مشهد کردم. یک روز یه بقچه برداشتم نان و روغنی و ... دست چهار دختر قد و نیم قد رو گرفتم آمدم مشهد حرم آقا. نشستیم تا غروب. مانده بودم چه کنم! از حرم زدم بیرون از دخترها پرسیدم کدام سمت برویم؟ دخترکوچکه مسیری رو نشان داد گفت اینوری
رفتیم و رفتیم کوچه ای بود با سه در. در اولی نه، دومی رو هم نتونستم بزنم سومی رو دق الباب کردم. زنی در رو باز کرد نفهمیدم چه گفتم شاید گفتم مهمان نمی خوای؟ شایدم گفتم غریبیم و بی جا... راهمان داد تو. اتاقی خالی را نشانمان داد و منقلی آورد برای گرم شدن. چیزی از خوراک و گرسنگی نه گفت نه گفتیم. یه لا چادر رویمان انداختیم وتنگ هم خوابیدیم تا صبح که دوباره آمد برای سرکشی منقل. پرسید چه می کنی؟ جایی برای رفتن داری؟ باز هم یادم نیست چه گفتم
شوهرش در آشپزخانه دانشگاه فردوسی کار می کرد. گفت کار می کنی؟ محکم گفتم بله. گفت پس با شوهرم راهی شو. بچه هایت رو من نگه می دارم.
رفتم و همه کار کردم سیب زمینی پوست گرفتم دیگ شستم. آب گردوندم و شبی با ظرفی پر از غذا برگشتم. نمیدانم غذاها رو چه کردیم به گمانم همه رو خوردیم یخچال نبود که
کارم همین شد... اوایل هفتگی دستمزدم رو میدادند. در همان اتاق ماندیم و کمکم کاسه بشقاب و متکا و تشک و اثاثیه منزل خریدم .
بعدها از طرف دانشگاه صاحب خانه* هم شدم. اوایل امکانات مناسبی نداشت منتهی روز به روز بهتر شد. تقریبا تمام کارکنان آنجا یه قطعه گرفتند. اقساطش ماهانه از حقوقم کسر شد. سالهای آخر شدم آبدارچی سازمان مرکزی، کارم سبکتر شد و شکر خدا جهیزیه دخترها رو هم از فروشگاه تعاونی دانشگاه خُرد خُرد جور کردم.
اینو نگفتم که پسرها چند سال بعدش آمدند پیش من. الحمدالله کار کردم و حقوق گرفتم و دخترها درس خواندند و الان همگی سر خانه زندگی خودشانند. پسرها هم هر دو سرهنگ سرتیپ شدند ها.
مستمری بازنشستگی میگیرم و هنوز هم، در همان خانه ویلایی دانشگاه ساکنم.
در آخر گفت : کافیه نترسی... توکل کنی به خدا و حرکت کنی. با نشستن و غم باد گرفتن، کار پیش نمیره. باید دست به زانو بگیری و پاشی."
*اواخر دهه 60 در اجرای طرح توسعه شهری، اراضی بلوار وکیل آباد مشهد، شهرک سازی شد و به سازمانها و ارگانها و کارخانهها واگذار شد. در ابتدا اسمها مُعرف ساکنین بود. شهرک شهربانی... شهرک ناسیونال...شهرک لشکر... شهرک فرهنگیان... شهرک رازی
سلام
تابستان یک
جمعه روز متفاوتی بود. رفتیم به قصد دیدن آبشارهای اخلمد.
یه دهه از آخرین بازدید اخلمدمان گذشته بود و آن همه تغییر چشمگیر بود. تا میدان اصلی روستا آسفالت! البته قسمتهایی از مسیر سرعت گیرهای سه قلو (سه تا پشت سر هم) متعجبمان میکرد که با دیدن خیل ماشین های پارک شده کنار جاده، پایین. بالا و هرجایی که میشد. متوجه استقبال مردمی و خطر ترافیکی احتمالی شدیم. ما، قبل از 7 صبح اخلمد بودیم و مردم طبیعتدوست، در چادرها یا تختهای چوبی روی رود، در خواب ناز شبانه به سر میبردند.