سلام
پاییز شانزده
هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت
دیروز و امروز سرگرم خواندن یک داستان چهارصدو چهل و هشت صفحه ای بودم. بعدازظهر تمام شد.
روان و صمیمی بید. یک رمان عشقی... آدم هایی با سرنوشتهای متفاوت شبیه هم!
دلم خانمجون خواست، یک مادربزرگ فهمیده و داناااا... حرفهای زیبا و پرمغزی میزد خوو
مثلا : از قدیم گفتن وقتی نه درد داری نه بیماری، جوالدوز به خودت میزنی و می نالی.
و اما نتیجه گیری همطاف از این سرنوشت پرفراز و نشیب
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﻫﺎ و
ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺭا ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮﯾﯿد
ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎ "ﮐﻼﻡ" ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ
ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ "ﺩﺍشتنها" ﺭﺍ
مهناز شانزده ساله و محمد بیست ساله، برای همین نگفتنها و بغض کردنها کللللیییی زجر کشیدند. والا.
اینم شعر انتهایی
ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد