سلام
زمستان بیست و شش
در این فصل آخر سال، مطالعه کتابهای زیبایی نصیبم شد. پیادهگرد هم یکی از آنهاست.
حقیقت این است که پیش از ورودم به تهران از اینکه به شهری به این حد بزرگ و غریب میآمدم وحشت داشتم... شاید بتوان گفت تهران یک غول است ولی یک هیولا نیست.
ص10- از گفتگوی مترجم با نویسنده
در مدرسه شتیندلر اغلب ضربالمثلی را با آه و ناله میشنیدم. میگفتند: انسان فقط باید بچههای خودش را بزرگ کند چون فقط فرزند تنی هر شخص میتواند به او علاقهمند بماند. ص51
... به مارکوس آموخته بود چطور اطو کند و دکمه بدوزد. او محل نگهداری پماد زخم را هم به مارکوس نشان داده بود. شعار امیلی این بود: میآموزم تا لازم نباشد زن دیگری به تو خدمت کند. ص52
... وقتی گرفتن برایتان اینقدر سخت است، خدا میداند بخشش شما چطور باشد! ص 54
... ولی جوهره واقعی هر معرفت با تداوم و پشتکار ظاهر میشود و همچون لذت بردن از تک سازهای ارگ باخ، درامهای شکسپیر، اسرار کهکشانها و نقاشیهای سقف کلیسای سن پیر واتیکان که بدون پیگیری علاقه مندانه و مستمر میسر نیست، گذشتن از مناطق دشوار نیز نیاز به تداوم دارد. ص104
برای امیلی، لذت بردن از هر روز و هرلحظه، تنها محک مطمئن برای سنجش هوش بود. هرچقدر بیشتر بتوانید خودتان را خوشبخت کنید، باهوشتر هستید.
امیلی میگفت: باید این حقیقت ساده را پذیرفت، شخصی که بیشتر از همه با او وقت صرف میکنی خودت هستی. بیاموز که خود را دوست بداری. ص115
وطن اصلی مرغ عشق استرالیا است! ص166
انسان نباید خودش را گول بزند. اگر درباره چیزی نتواند موقعی که سالم و قوی باشد صحبت کند، وقتی رنجور و ناتوان شد دیگر به هیچ وجه صحبت نخواهد کرد. ص230