سلام
تابستان شش
رفته بودم پارک ملت. یعنی در خواب میدانستم آنجا پارک ملت است.
کلی درخت میوه! شروع کردم به میوه چیدن همه شاخهها هم در دسترس! کافی بود دست بلند کنم ها
فضا بدون آفتاب . تنسگل1 چیدم بعد شلیل، بعد زردآلو (زردآلو را چندان به یاد نمیآورم منتهی بدون زردآلو که نمیشود) از هر درخت هم فقط چهار پنج شش تا.
همه را در بالم میریختم و دوسر بالِ دامن، مانتو یا هرچیز دیگر رو بدست گرفته بودم. آن آخرسری نگران پُری و ریخته شدن میوهها بودم.
فکر میکردم چه ایده خوبی که درخت میوه در پارک کاشتند. همان آب و همان رسیدگی منتهی الان هرکس بخواهد میتواند بیاید میوه بچیند.
قدم زنان به جایی رسیدم که میوههای چیده شده را در بلندی روی سکویی قرار داده بودند شبیه فلفل دلمه ای نارنجی قرمز طور! البته خیلی بزرگ بود منتهی نیدونم چرا در خواب گفتم از این خرمالوها هم بردارم. انگار کبابی کرده باشندشان به هرحال چند تا هم خرمالوی فلفلی! برداشتم. منتهی آنجا نگران شدم باغبانها بیایند سراغم و بازخواست شوم! که بخیر گذشت
و رسیدم به درختانی که شاخههای میوه درهم بود هم گلابی بود هم بِه... عجیب اینکه یه شاخه گلابی داشت و دیگری بِه! به گمانم گلابیها نرسیده بود و منم گذاشتم بمانند ولی یک بِه چیدم. برای خورشت و آبگوشت گرامی مادر.
همانجور که مواظب بودم میوهها نریزد برگشتم
رسیدم خروجی با آسانسور بالا رفتیم (یهویی جمعیت زیاد شد خوو) بالا، دو پل کنارهم بود شبیه پلهای عابر پیاده مسقف. یکی بصورت پیاده، طول پل را میرفتی دیگری ریل وسطش داشت گویا با ترن میرسیدی آنسو .
برای بار سنگین میوه، منم ایستادم تا سوار این ریلی شوم. بالای پل همانجا که منتظر بودم متوجه آسمان شدم. پرندهها دسته دسته پرواز میکردند. بین آن همه پرنده، یکی بزرگ و رنگیرنگی بود که یهو پرنده رنگی به چند پرنده کوچک تبدیل شد پرندههای رنگی کوچک که پس از یک چرخ زدن دوباره جمع شده و همان پرنده بزرگ رو شکل دادند با خودم گفتم عجب! پس سیمرغ که می گویند اینست چه زیبا!
به گمانم بیدار شدم خوو یادم نمی آید از پل گذشتم؟ ترن رسید؟ سیمرغ کجا رفت؟ و ...
روز تعطیل خوبی داشته باشید و خوابهای رنگی ببینید.
اینجا گرم است و لازمست یک دوش آب سرد بگیرم. سرتان سلامت