سلام
زمستان شش
نخست: پنجشنبه... آسمان صاف و آفتابی است
دیروز، گرامی والدین هرکدام سرگرم کاری بودند در راستای خانه تکانی عیدانه!
ارجمندبابا حیاط بود، سراغ چهارچوب کمددیواری برچیده شده و همانطور نشسته روی صندلی! با زور چکش و انبردست قطعات را جدا میکرد تا بشود داخل انباری جا داد.
گرامی مادر هم کمد لباس رو خالی کرده و لباسهای گرم و بافت و سایر اقلام بلااستفاده! را سوا، بقچه پیچ میکرد.
منم پرده تور مغناطیسی درِ رو به حیاط را، تعویض کردم (پرده های دُر پلاست در این سالها باکیفیت بوده برای ما)
و با موزاییکهای اضافی گوشه حیاط، یک نشیمنگاه! ردیف کردم. (موزاییکها را در چهارردیف دو ستونه روی هم چیدم. از ارجمند بابا خواستم بنشینند، امتحان کنند ببینم ارتفاعش خوب شده که فرمودند: خوب است فقط پشتی ندارد که!)
بعد: در خیابان، کنارگذر! جا به جا، چاله آماده شده برای کاشت درخت
چند رفتگر نارنجی پوش رو هم دیدم در زمین خالی و فضای باز کنار مجتمع، سرگرم جمع کردن پلاستیکهای سرگردان بودند.
شمشادها جوانه زدند و درخت بید هم سبزپوش شده.
یک دهلی زن! هم (نوازنده طبل) همراه جوانکی میچرخید. صدای طبل و دهل شادی آور بود منتهی دلم میخواست گریه کنم. بغض شادی لابد
پ ن :
ترانه "عزیز بنشین کنارُم" رو حجت اشرفزاده میخونه و مجری صبح بخیر رادیو یه جمله قشنگ میگه: حجت جان رفتی سرکوه و میخوای عزیز بنشینه کنارت! خب بیا پایین... برو خونه، یار اونجاست امن هم هست. والا