سلام

به راحت‌نفسی رنج پایدار مجوی ... شب شراب نیرزد به بامداد خمار

 

بامداد خمار رو همان سال 74 در خوابگاه خوندم. به گمونم یکی از هم اتاقی‌ها ( مینا بود یا فرح)  از دوستش گرفته بود هرچه بود این کتاب دست به دست می‌چرخید آن روزها در گروه همسالان

 الان می بینم سال 1402 به چاپ 75 هم رسیده! (همچنان در نمایشگاه مجازی کتاب می چرخم خوو)

 البته چند سال بعدش  شب سراب را خوندم و  بیشتر به دلم نشست. (رحیم این داستان خلاف محبوبه تن به ازدواج دوم نداد)

امروز هم آسمان ابری است البته  آفتاب صبح را داشتیم بعلاوه خنکای سرد بهاری. غمگینم. ناراحت نه.

آن سالها را دوست داشتم...

قیمه روی شعله ملایم گاز داره جا میافته،

بلند شم اخبار ساعت 14 شروع شد.