سلام
نخست: همطاف از نعمت وجود گرامیوالدین برخوردار است.
سالمندی مزایایی دارد و معایبی
یکی از مزایاهایش همین کفاره ندادن روزهخواری است. امروز متوجه شدم (در تماسی که با دفتر امام جمعه شهر داشتم) والدین عزیز که بابت کهولتِ سن، روزه نگرفتند نیازی به پرداخت کفاره هم ندارند. بَهبَه
بعد: ارجمندبابا، آخر هفته از کمردرد، شاکی بودند و خواستند برویم دکتر. دُرست قبل از تعطیلاتِعیدِفطر، پنجشنبه شب.
پزشکِ خوش انصاف هم برای ایشان مسکن تجویز فرمود. باکلوفن25 + ناپروکسن500 و
دردسر ما شروع شد.
شرح و تفضیل دارد ها
همان شب درد ساکت شد ولی فرداروزش! خوابآلودگی و گیجی شروع شد. جمعه با یک داروخانه شبانهروزی تماس گرفتم و قرارشد به جای دو بار در روز (هر12ساعت یک قرص) به همان یک بار در روز قناعت کنیم.
روز شنبه فقط بعد از ناهار، مسکنها! رو خوردند. ولی حواسپرتی و در ادامه روانپریشی به دنبال داشت. برخلاف روز قبل که اغلب خواب بودند حالا بیخواب شده بودند.
اذیت شدیم و نگران.
خب اینکه ندانی چطور بروی دستشویی! ترسناک است.
یا مبهوت ندانی با استکان چای چه کنی!
یا یک خاطره و ماجرا رو از زمانهای جوانی تعریف کنی و بیش از نیمساعت مرتب تکرار کنی و تکرار کنی.
شب را بیدارخواب گذراندیم و فرداصبح پزشک آوردیم بالای سرشان.
( با اورژانس 115 تماس گرفته بودم ولی چون تستقند و فشارخون هیچکدام بالا یا پایین نبود اپراتور پیشنهاد داد ابتدا یه پزشک از نزدیک ویزیت کند)
پزشکِ جوان هم پس از شرح حال و معاینه fast... خواست از 115 کمک بگیریم!
اعزام به بیمارستانِ نزدیک و نوارقلب و آزمایش خون، وصل سرم و درانتها توصیه پزشک اورژانس برای سیتی اسکن مغز
در نتیجه خروج از بیمارستان چناران و رفتن به بیمارستانی در مشهد
پزشک متخصص که روز تعطیل حضور نداشت! دوباره نوارقلب و آزمایش خون بعد سی تی اسکن و ...
بیش از سه ساعت زمان برد تا جواب آزمایش آماده شود در همان زمان
آنقدر که رزیدنتهای گوناگون شرح حال دادم خودم عصبی شده بودم. خداروشکر سیتی هم مشکلی نشان نداد
پزشک مغزواعصاب (بدون قطعیت) دو علت را پررنگ کرد: عفونتداخلی با افزایش شیمی خون! یا شروع آلزایمر!
تا جناب پرستار، نوبت ویزیت متخصص داخلی را یک ساعت بعد اعلام کرد. با رضایت خودمان، بابا را ترخیص کردیم.
(بماند که نیم ساعتی هم حسابدارِ ریزنقشِ خونسردِ اورژانس! ما را معطل کرد. پس از تسویه حساب و جداسازی انژیوکت برگشتیم گلبهار)
،
ارجمند بابا در مسیر برگشت همچنان روان پریش بود. یک ذوق زدگی با تماشای بلوارها و ساختمانها و تکرار حرفهای پرت و پلا و حرف و حرف
گویا رفته بودیم هواخوری و کلی دیدنی و شنیدنی داشتند برای تعریف.
غروب پس از خوردن یک پیاله فالوده سیب، قرص خوابشان را دادیم بلکه بخوابند. یک ساعت زمان برد تااا به خواب بروند تااینکه
سحر روز دوشنبه حوالی 4صبح ارجمندبابا، با تمام شدن تعطیلات، سرعقل آمد!
طبق روال رفتند دستشویی
وضو گرفتند و نماز و قرائت قرآن و خوردن ناشتایی با نان اضافه البته
(انگار نه انگار که دوسه شبانه روز گرامی مادر و من، زا به راه شده بودیم)
.
هفته قبل ارجمند بابا برای آزمایش دورهای خون اقدام کرده و جوابش آماده بود. بعدازظهردوشنبه، طبق وقت قبلی رفتیم متخصص داخلی شهر! که پس از شنیدن ماوقع و دیدن آزمایش خون قبل و بعد از تجویز مُسکنها
معلوم شد تجویز باکلوفن 25 یا تزریق فلان مُسکن باتوجه به شرایط سنی و سابقه مصرف دارویی ارجمندبابا اشتباه بوده
و روی کلیه ها به جِد تاثیر گذاشته.
دارویی تجویز نشد جز ویتامین دِ ثِ و استفاده از ژل دیکلوفناک برای کاهش کمردرد بعلاوه یک قرص برای آرامش بیشتر و خواب بهتر شبانه
تا ده روز بعد و آزمایش مجدد بعضی فاکتورها
در حاشیه: خداییش بخش اورژانش نوعی بینظمی منظم یا نظم در بینظمی جریان داشت.
شیفت عوض میشد. جواب آزمایشات میرسید. بیمار برای سیتی فراخوانده میشد. کف طی زده میشد. تزریق یا سرم وصل میشد... ولی کسی با خود بیمار کاری نداشت!
رو به ظهر شلوغ شد... سر و صدا و بغض و ناله... همراهان همگی منتظر و پریشان
کادرپزشکی! فقط طبق لیست عمل میکرد. بدون توجه به ازدحام یا تراکم بیمار!
پذیرش ورود
خدمات اولیه : نوار قلب فشارخون تست قند تیک
معاینه پزشک اورژانس تیک
خونگیری تیک
سی تی تیک
پزشک مغزو اعصاب تیک
داخلی انصراف
ترخیص خروج
سلام
نخست: زیبا ولی توخالی
طاقچه، پیام فرستاده با این عنوان: نامهای همراه با دلتنگی
من، کتاب فلان و باقی کتابهایت، امیدواریم حالت خوب باشد
...
فلان کتاب و باقی کتابهایت سلام رساندند. یک روز از دیدار تو با آنها گذشته. سری به آنها بزن و با مطالعه...
بعد: خداروشکر کتاب خوب هم میشود یافت در این بازارچه طاقچه.
مثل دشمن شدید و ترجمه الغارات در بخش طاقچه بی نهایت که برای همطافِ تاریخِ اسلام دوست، عالی بود.
پ ن : خداروشکر که برنامه ای هست مثل طاقچه (کتابفروشی آنلاین). که راحتتر بتوانم مطالعه کنم ولی حیف که آنطور که باید! نیست. بویژه قسمت کتاب صوتی که بعضی گویندهها! افرادی هستند که اسمشان هم ناراحتم میکند چه برسد به صدایشان!
همین
سلام
زنبیل آباد
شنیدیم شخصی! یک روز زنبیل بزرگی برداشت و پدر پیرش را در آن قرار داد و آن را بر دوش گرفت و به قصد گذاشتن پدر در بالای کوه! از خانه بیرون رفت. پسرش هم به دنبال پدر براه افتاد
عاقبت به نزدیک قله کوه رسیدند و مرد زنبیل را با مقداری غذا که در آن بود بر زمین گذاشت و از پدرش خداحافظی کرد و دست پسرش را گرفت که به خانه برگردد.
پسرش گفت: پدر! زنبیل را با خودت بیاور.
شخص گفت: چرا پسرم؟
پسرک گفت: برای اینکه زمانی که تو هم مانند پدربزرگ پیرشدی من تو را در آن بگذارم و به بالای کوه بیاورم و اینجا بگذارم...
شخص محکم زد پشت سر پسرش و گفت: پسر! همت کن، خودت کارکن تا هم زنبیل دار شوی هم آنقدر قوی شده باشی تا کولم کنی
والا
سلام
نخست:
... او با یتیم عبدالله (محمد امین) در اوج فشارهای مشرکان، ازدواج کرد و اُم المؤمنین شد؛ نه اینکه با پیامبرِ خدا، ازدواج کند و اُم المؤمنین شود.
بعد:
از بالاترین فضائل خدیجهکبری این است که از اندیشه بلند و فکرِ عمیق و بصیرتِ ژرف برخوردار بود؛ مخصوصاً عقل عملی او در اوج خود قرار داشت. این امر را میتوان از انتخاب پیامبر اکرم به عنوان شوهر شایسته خود از بین آن همه خواستگار پولدار و تاجر فهمید.
بخشی از نشانه فرزانگی ایشان، ریشه خانوادگی دارد. زیرا او از اولاد اسماعیل علیه السلام و نوادگان عبد مناف بود و از خانواده ایشان در آن سرزمین به سیادت و بزرگی یاد میشد. حضرت خدیجه سلام الله علیها نیز مانند پیامبر صلی الله علیه و آله از مرام مشرکان بتپرست پیروی نمیکرد و از آزار ایشان! بینصیب نبود.
همان بصیرت ژرف بانو خدیجه که باعث انتخاب محمد صلی الله علیه و آله برای همسری آینده او شد، عامل ایمان و اسلام او نیز گشت و باعث شد که لقب اول زن مسلمان را به خود اختصاص دهد.
آخر:
وقتی انسان، فرزانگی داشته باشد خداوند نیز لطف ویژهاش را شامل او میکند. با نزول عنایت الهی! نسل پیامبر صلی الله علیه و آله فقط از حضرت خدیجهکبری ادامه یافت. بانو سلام الله علیها، مالِ کثیر را به پیامبر صلی الله علیه و آله بخشید و خداوند کوثر را به ایشان عنایت کرد.
.
قبلتر نوشت: ای شرف الشمس هر امام خدیجه...
سلام
نخست: سال نو و ماه نو مبارکا .
انشاءالله امسال، سالی پُر خیر و برکت، پُر توفیق، پُر کار، پُر روزی، با تندرستی و عافیت در مسیر رشد، داشته باشید.
بعد: گرامیمادر! پنجشنبه روزی در همین ایام (آخر شعبان المعظم و شروع رمضان المبارک) مرا به دنیا آوردند:) . از هر سمت نگاه کنی امسال، نو روزیست برای من.
أشَدُّ الغُصَصِ فَوتُ الفُرَصِ
امام على علیه السلام : سخت ترین (غصه ها) اندوهها، از دست رفتن فرصتهاست
غرر الحکم
آخر:
رمزها در رمضان است، خدا می داند
برتر از فهم و گمان است، خدا می داند
...
بار عام و همه مهمان خداوند کریم
ماه آزادی جان است، خدا می داند
سلام
+پویش کتابخوانی. +دومین مرحله طرح
نخست:
چقدر واژه خانمجان به دل مینشیند. آن هم با لهجه محکمی که بچههای فاطمیون ادایش میکنند.
به نظرم مطابقترین ترجمه فارسی با عقیلة العرب است. بانوی خردمند و بزرگواری که همه امور به دست خودش رتقوففتق میشود. بانویی باصلابت و پر از مهربانی. بانویی که برای دور کردن سایه جنگ و تباهی از این کشور، همه چشم ها به اوست، خانمجان.
.
سوال: چه وقت؟ کجا؟ کی؟
10شب چهارم آذرماه 1396. هواپیما برخاست
متفاوت از تشریفات ورود در همه جای دنیا، پاسپورتمان را تحویل می دهیم و متفاوتر، مهر و چفیه و قرآن جیبی و پلاک تحویل می گیریم ... روی پلاکها گروه خونی و کدمخصوصمان نوشته شده است. هروقت و هرجا پلاکم را پیدا کنند از این کد به من می رسند. به
احسان جاویدی، نیروی بهداری، پدر چهار فرزند، سی و هفت ساله و متولد سال 1359
سوال: چرا حضور در سوریه؟
دوروبَرمان زیاد از عقلکلهایی که حرف، حرف خودشان است شنیدهایم که جنگ سوریه، جنگ دو کشور دیگر است و حضور مدافعین حرم در آنجا، ماجراجویی. آنهم، ماجراجویی در قبال حقوقهای سنگین.
خب تا اینجا کار راه نمیافتد. کار از اینجا به بعد است. عطف که میدانید چیست. عطفِ کتاب را میگویم. با اولین نگاه به هر کتابخانهای قطر کتابها دیده میشود، که حرفهایترها بهش میگویند: «عطف کتاب». هرچه صفحات کتاب بیشتر، قطر کتاب یا همان عطفش ضخیمتر. خب برگردیم به مخاطبین عقلکلّتان. زینپس در مورد مدافعین و جنگ سوریه افاضات کردند، با رجوع به این چند خط (توضیحات مبسوط در کتاب) برایشان بگویید و سند بیاورید. از کمکهایی که سوریه در جنگ ایران و عراق کرد و اینکه تنها کشوری بود که کمک میکرد، تحریمها را در جنگ جهانیای که علیهمان راه افتاده بود، دور بزنیم.
اگر قبول کردند که فبها، اگر نه با عطف این کتاب ...
سوال: چرا همسایههای خانمجان؟
فکر میکنم اباعبدلله تا لحظهٔ آخر نبرد دلش میتپید برای عاقبتبهخیری سپاه دشمن. اینها که همهشان هم دشمن نیستند. خودشان هم باشند، حداقل بچههایشان نیستند. خانمجان خواهر آن برادر است. چطور نگران حال این مادران نباشد؟ خانمجان دختر مادریست که همیشه در دعاهایش هوای همسایهها را داشت. هرچند بیمعرفت به حق همسایگی. حالا مگر میشود دختر آن مادر نگران حال همسایههایش نباشد؟
و
کتابی که تالیف شد تا مشتِ بچه بسیجیهای دهه پنجاه پر باشد. دهه پنجاه این قرن نه، قرن چهاردهم را میگویم (1450-1459) دلم میخواهد در روزهایی که باید برای بهانهجوها دلیل و آیه بیاورند، از حقانیت جمهوری اسلامی و خلوص و پاکی نیروهایش در این جنگ هفت ساله، همسایههای خانمجان را سردست بگیرند و سرشان را بالا و بگویند: "این هم سندش"
بعد: گزیدههایی از کتاب
استاد دانشگاههای معتبر ایران، در بیمارستان ما شده است یک نیرو جهادی. هر بار میبینمش، یاد حرفهای سمیه میافتم و پولهای هنگفتی که میگویند مدافعان حرم میگیرند. مثلاً دکتری مثل دکترمحبی چه احتیاجی به پول میتواند داشته باشد که موقعیت اجتماعی و پرستیژ کاریاش در ایران را رها کند و برای پول به اینجا بیاید؟
...
با اسلحه خوابیدن رسم هر شبمان است. روز اولی که پایمان را در منطقه گذاشتهایم، همهٔ کاربلدها گفتهاند شبها باید مسلّح بخوابید. مسلح و هشیار. حق هم دارند. وسط دهان شیریم. مابین مقرّ فرماندهی و داعش
...
نمیگویند ایرانی، میگویند اصدقاء. اینجا ایرانی یعنی، دوست. در قاموسشان، دوست در صف بازرسی نمیایستد. محبتی زلال و عربی. بغض گلویم را مشت میکند. بذر این دوستی، جان بچههای مدافع است که اینجا خاکش کردهاند. بذری که با خون آبیاری شده تا ایرانی بشود اصدقاء.
...
فکر میکنم اینهمه صمیمیت بین بچهها، خاصیت زیر آتش بودن است. وقتی هر روز صبح که بیدار میشوی، بدانی شاید تا شب زنده نباشی، برمیگردی به تنظیمات کارخانه. مهربان و مردمدوست.
...
عربی «محلّ» یعنی مغازه، یعنی محل خرید و فروش. «صبایا» هم جمع «صبیّه» است. یعنی: دوشیزه. «محل خرید و فروش دوشیزگان». چند؟ سه یورو. قیمت دوشیزهای که در این منطقه بهعلت پایین بودن سن ازدواج عمرش به ۲۰ که نه به ۱۸ هم نمیرسد. حالا اگر میتوانید رد شوید از این روستا و این ساختمان تهوعآور. از ترسی که با هر بار باز و بسته شدن در، موج برمیدارد در چشم این صبایا و آرزوی مرگی که روزی هزار بار کلمه میشده و از دهانشان بیرون میریخته است.
...
_ یک روز جمعه با خانوادهات دور هم جمع شدهاید، آن وقت یک ازخدابیخبر بیاید و دخترت را بهعنوان کنیز با خود ببرد. چرا؟ چون در خانهات یک تلویزیون سیاه و سفید پیدا کردهاند. نمیدانم به این مرد چه دلداریای بدهم؟ چه بگویم تا داغ دلش سرد شود؟ اصلاً مگر این داغ سرد میشود؟ داغ باختن ناموس. از قوانین داعش زیاد شنیده بودم. قانون منع استفاده از موبایل و تلویزیون. قانون وجوب روبند برای زنها، حکم مسخرهٔ سه تکبیر برای محرمیت و جمعههای زکات. دختر حامد را در همین جمعهٔ سیاه به اسارت بردهاند.
مأمور جمعآوری زکات با شنیدن صدای تلویزیون از داخل خانهٔ حامد، دستور میدهد دخترانش روبندهایشان را باز کنند. دختر وسطی را که بچهٔ شیرخواره دارد و شوهرش برای کار به دمشق رفته، میپسندد. دستور میدهد روی زمین بنشیند. دست روی سرش میگذارد و با سه تکبیر، او را به خود محرم میکند.
...
پسرم به خدا ما پول نداریم. اگه ممکنه بهجای هزینهٔ بیمارستان، من براتون کار کنم. جا میخورم. ما برای هیچکدام از خدماتمان پول نمیگیریم.
:_مادرجان! خدمات اینجا رایگانه. دختر شما هم مثل خواهر ماست.
هقهق گریهٔ پیرزن حرفم را قطع میکند. هاجوواج نگاهش میکنم
: _به خدا داعش برای تولد هر بچه ۱۵۰ هزار لیر سوری از ما میگرفت.
تازه میفهمم چرا کسی برای زایمان به ما مراجعه نمیکرد.
...
نماز صبح، زائوی دوم هم مرخص میشود. بچهاش را بغل میگیرد و به خانهاش برمیگردد. اینجا رسم ندارند بستری شوند. عجله میکنند به خانه بروند و به کارهایشان برسند.
...
عربها اسم پالمیرا را مروارید صحرا گذاشتهاند. هیچ از این مروارید سوختهٔ صحرا نمانده است. داعش یا تخریب کرده یا دزدیده. با یک تحلیل، برای ایجاد ترس میان مردم تحت حکومتش و با تحلیلی دیگر، برای فروش عتیقهها و تأمین هزینههای جنگ.
اما کمایه که دیگر سهم این مردم باید باشد. میوهای زیرخاکی، شکل سیبزمینی و بهنرمی قارچ. یک روز بعد از باران و رعدوبرق، اگر قسمتهایی از خاک را که ترک خورده یک وجب حفر کنی به کمایه میرسی. طلای نرم و خوشمزه.
...
همانقدر که آنها از قرآن خواندن ما شیعیان تعجب کردند، من از گریهشان برای اباعبدالله متحیرم. «اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیهالسّلام حَرارَةً فی قُلُوبِ الْمُؤمنینَ لا تَبْرُدُ اَبَداً»
...
بچههایی که پنج مأموریت به سوریه آمدهاند، میتوانند درخواست دهند، تا با سفر چندروزهٔ خانوادهشان به سوریه موافقت شود. آنهم بهخرج خودشان. نصف این خوشبختی دست فرماندهان است که موافقت کنند و نصف دیگرش دست جیبت که بتوانی هزینههای سفر را بپردازی. من از هر دو نیمه این خوشبختی محرومم. یک اعزامدومیِ بیپول را چه به این خوشبختی؟
(البته این خوشبختی نصیب جناب جاویدی میشود ولی ی ی با یک حادثه! از خوشبختی حضور مجدد در سوریه محروم میشود)
سلام
"آرام جان" روایتی است از زبان مادر شهید.
محمدحسین حدادیان، مدافع حرمی که برای مقابله با داعش در جبهه سوریه هم جنگید ولی در قلب تهران به شهادت رسید!
) سال ۱۳۹۶ و در ۲۲ سالگی، به دست دراویش شورشی گنابادی(
این کتاب به گوشههایی از زندگی و شرح شهادت محمدحسین میپردازد. از زبان شیرین و پرخاطره مادر که هم همسر شهید است و هم مادر شهید
کتاب 18 فصل دارد (بعلاوه 14 عکس در انتها)
البته تا فصل 8 از محمدحسین چیزی نمیشنوی تا... بگذارید از ابتدا بگویم
از خط اول ما وارد خاطراتِ نوجوانیِ خانمِ فاطمه تاجیک، مادر شهید محمدحسین میشویم. اینکه خانواده پرجمعیتی داشتند (مثل اغلب خانوادههای دهه چهل و پنجاهی) و مذهبی هم نبودند!
"... خانواده ام مذهبی نبود. در محیط خانه حرفی از امام حسین و کربلا به گوشم نمی خورد. پدرو مادرم فقط نمازشان را می خواندند.گاهی هم نوار آقای کافی گوش می دادند...به قول خودشان، کارشان به خیر و شر نبود مخصوصا سیاست ."
البته مادرشهید به تنهایی همان ده یازده سالگی در مراسم تعزیه امامزاده محلهشان، شرکت میکرده. حتی شبهایی که دسته تظاهرات! از کوچه عبور میکرده با همان موهای کوتاه و بلوزشلوار میرفته قاطی جمعیت و پس از برگشت شعارها را در دفترش یادداشت میکرده
اواخر سال 57، در چهارده پانزده سالگی پس از آشنایی با صفیه دختر همسایه! محجبه شد. ابتدا روسری، بعد مقنعه چانهدار و آخر چادر
" بالاخره یک روز دل را زدم به دریا. یکی از چادرمشکیهای مامانجمیله را بردم پیش آلا خانم. کوتاه کردم که بتوانم سرم کنم... تا برادرهایم من را با چادر دیدند زدند زیر خنده که حالا مثلا که چی؟ میخوای بگی آدم شدم، بزرگ شدم؟!... دخترهای همسایه هم کم مسخرهام نکردند..."
در دبیرستان با آشنایی دوستانی انقلابی رفت سراغ کلاس اخلاق و مباحث اعتقادی
"چنان غرق در فضای معنوی شده بودم که زیاد به درس و مشقم اعتنایی نمی کردم. تجربی میخواندم... تجدید شدم. از همان دوم دبیرستان قید مدرسه را زدم. پدر و مادرم خیلی راحت کنار آمدند."
حوالی هیجده سالگی با جوانی انقلابی، ازدواج کرد. شرط ازدواجش خواندن خطبه عقد توسط امام خمینی بود.
پس از ازدواج رفت حوزه، سرکلاس طلبگی
ولی این ازدواج فقط چهارسال دوام یافت و پس از چهار سال با داشتن یک پسر به نام مجتبی، همسرش شهید شد.
وقتی مجتبی کلاس سوم بود در یک مهمانی با فرهاد، پدر شهید محمدحسین آشنا شد و سال 72 مجددا ازدواج کرد.
"برایم ثابت شد سربه زیر است، اهل گناه و رفیق بازی نیست، مال و منال هم که برایم پشیزی ارزش نداشت"
منتهی برای بارداری مجدد دچار مشکل شد تا پس از چندبار سقط پس از 11سال...
خُب از اینجا میرسیم به شروع داستان زندگی شهید محمدحسین
باتوجه به روایتها زندگی این شهید جوان، تحت رسیدگی دائم و توجه کافی بوده
از همان ابتدا که در بیمارستان خصوصی تازه تاسیس! به دنیا آمد.
"فرهاد می گفت: می خوام وجدانم راحت باشه که هیچ کم و کسری نذاشتم"
تا توجهات ویژه مادر **
" از همان ساعات اول مقید شدم باوضو شیر بدهم"
"هرجا چراغ روضهای روشن بود سعی میکردم شرکت کنم. به این بهانه که در آنجا به محمدحسین شیر بدهم."
هنوز دوساله نشده بود که دایی جوانش طی حادثهای فوت میکند
"اگر محمدحسین نبود، خواهر برادرهایم دق میکردند. تنها نوه خردسال خانواده بود. با شیرینکاری و شیرینزبانیاش حال و هوایشان را عوض میکرد."
در ادامه کلی خاطره از شیطنت و خرابکاریهای محمدحسین همراه خواهر کوچکتر میخوانیم
اینکه از چهارسالگی همزمان با شروع فعالیت پدرش در پایگاه بسیج محله چیذر. او هم حضور داشته و در پنجسالگی با پدرش رفته بود میدان تیر!
" این بچه دیگر تفنگ پلاستیکی برایش بی معنی بود. مدام با دستبند و لوازم پایگاه پدرش بازی میکرد."
بعد ثبت نام در مدرسه اسلامی رشد.
و در چهارده سالگی سفر یهویی خانوادگی عتبات عالیات
"آن سفر برای محمدحسین خیلی شیرین بود. هم از طرف کاروان بهش رسید هم از طرف اهل بیت. مخصوصا آن روزی که خادم حرم حضرت عباس ع پرچم گنبد را بهش هدیه داده بود."
در همان سالها رفت برای آموزش دفاع شخصی و تازه پایش در پایگاه بسیج قائم باز شد
سالهای دبیرستانش بیشتر درگیر بسیج و هیات رایهالعباس بود .
"از چهارده سالگی هم فرم پرکرد و رسما شد خادم هیئت. عشق میکرد که اجازه دادهاند لباس سبز خادمی را تنش کند. میگفت این لباس نوکری اباعبدالله است و با هیچ چیزی عوضش نمیکند. خودش با دست لباس خادمیاش را می شست.هردفعه هم با وسواس اتو میزد."
و دانشگاه هم فقط اینکه علوم سیاسی قبول شد. دانشگاه آزاد. سمت غرب تهران.
سال 94 برای رفتن به سوریه تلاش میکند و مثل اغلب ایرانیها با جا زدن خودش در جمع فاطمیون موفق میشود
" مادر فرزندش را می شناسد. سمج بودن توی خونش بود. می دانستم اگر از در بیرونشش کنند از پنجره می رود"
ولی با مجروح شدن دوستش ناچار به برگشت زودهنگام میشود.
حالا اگر خواسته باشم شناختم رو از این شهیدِ جوان، بگویم ... شنیدید میگویند آب نیست وگرنه شناگر ماهری است. خب محمدحسین ما، با توجه به شرایط خوبِ رفاهی، زندگی سالمی داشته (آب بوده ها)
بااینکه مشتری پرو پاقرص کنتاکیهای خروس بود. میلیونی در رستوران سفارش میداد. هدایای تولدش برند و گران قیمت بود. دست و دلباز بوده و اغلب هدایا را میبخشیده
و
بااینکه وقت زیادی با دوستانش میگذراند (رستوران، ویلا و استخر) ولی پا کج نذاشته. بیشتر علاقهاش به حضور در هیات و فعالیتهای بسیج بود
"اکثر روزها وقتی می خواست برود بیرون ذکرشمارش را می بست دور انگشت و می پرسید: مامان ذکر امروز چیه؟"
"مامانی بود همه هم میدانستند. پایش را که میگذاشت داخل خانه اولین کلمه حرفش مامان بود"
پ ن : شاید اضافه شود
سلام
نخست: زبان
در ایران ۴ زبان وجود دارد:
فارسی
ترکی
عربی
ارمنی
این ها به این علت زبان هستند که از شاخههای (ریشههای) متفاوتی منشعب شدهاند. مثلا:
فارسی شاخهای از زبان هند و اروپایی است.
عربی از شاخهی سامی
ارمنی از آرمنین
ترکی از اورال آلتایی
🇮🇷 زبان فارسی بین این ۴ تا بیشترین گویشوران را در ایران دارد بنابراین زبان رسمی،قانونی و معیار کشور ایران است.
بعد: گویش
زبان فارسی ۱۱ گویش دارد
گیلکی
مازندرانی
لری
کردی
لکی
تالشی
تاتی
بلوچی
گویشهای منطقهی خراسان
گویشهای منطقهی جنوب
گویشهای منطقهی مرکزی
گویشها از یک زبان منشعب میشوند. ولی واژگان و آوا و ساختارِ متفاوت دارند
آخر: لهجه
لهجه شاخههای منشعب از هر گویش است و با منطقهی جغرافیایی ارتباط دارد.
لهجههای یک گویش تفاوتشان در حد آوا و اندکی واژه است و فهم متقابل در آنها وجود دارد.
مثلا گویش کردی دارای لهجههای سقزی و سنندجی، کرمانشاهی، ایلامی و ... است
منبع: برداشت از "آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)@shekardast
+فرهنگ توصیفی گونه های زبانی ایران، نوشته دکتر ایران کلباسی.