آدمی سرزنده از یاد است، یاد... رمزِ عمرِ آدمیزاد ست، یاد!

مکعب زندگی

سلام

آسمان ابری رو دوست دارم

امروز ۱۰مهر آسمان اینجا نیمه ابری است.

دیروز هم که سرویسکارِ آبگرمکن رسید، ابری بود.

آبگرمکنِ منزلِ گرامی والدین، بلاخره دارای مُبدل نو شد. البته شبِ قبل از نمایندگی بوتان (که بتازگی یافته بودم!) قیمت یک آبگرمکن نو را پرسیده بودم= ۳میلیون. به نظرم خوب بود. ولی سرویسکار گفت نیازی به نو نیست با تعویض مبدل حرارتی آبگرمکن خودمان نو می‌شود!

راستی برای ایرادِ کم فشاریِ آبِ گرم هم، اسیدشویی لوله‌های آب رو انجام داد. به هرحال لوله‌های فلزیِ این خانه قدیمی، سالهاست رسوب گرفته.

سرجمع، دو ساعت کارِ تعویض و نصب و اسید شویی و ... زمان برد و در انتها ۲میلیون کارت به کارت کردیم.

سردوش سیار هم عوض کردیم و حالا آماده فصل سرما هستیم.

البته پرونده خرید کرسی(میز +هیتر) همچنان باز است. گرامی مادر اصرار دارند امسال با گرمای کرسی شبهای سرد را سپری کنند. ان شاءالله

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

دیروز دروغ گفتم

سلام

رفته بودم بیمارستان رضوی، آزمایشات ارجمندبابا رو نشون دکتر بدم. (جناب دکترِ فوق متخصص! فقط یک روز درهفته، بیمارستان ویزیت دارند.)

بعد ازتحویل داروها که ۹۰درصد بیمه نبود (حدود ۷۰۰ تومن هزینه شد. البته داروها را برای دوماه تجویز کرده بودند)

با سواری! برگشتم گلبهار. (فقط با ۱۰ تومن، نصف کرایه ماشین خطی! مرا رساند ایستگاه مسجد). پیاده که شدم رفتم میوه فروشی پشت ایستگاه که قیمت مناسبتری داره (مثلا کدوسبز رو کیلویی ۱۳ خریدم. میوه فروشی محله ۲تومن گرونتر می فروشه!) خواستم از نانوایی هم چندتا نان تنوری بخرم که دیدم هنوز پخت شروع نشده هشت نُه نفری گوشه کنار نشستن به انتظار.

از دکه نان رضوی، یک بسته نان جو خریدم با همان قیمت قبلی=۱۲تومن. بعد اسنپ گرفتم. یک پراید نقره ای آبی! قدیمی.

جوانکِ راننده! حواس پرت بود شایدم ناآشنا. وقتی بهش گفتم بپیچ راست، فرمان را گرفت سمت چپ.

ابتدا هم که سوار شدم دیدم فقط شیشه سمت خودش پایینه. دستگیره برای پایبن کشیدن شیشه هم نبود. ازش خواستم پنجره صندلی کنار راننده رو هم کمی باز کنه تا هوا جریان داشته باشه.

قبل از ورود به خیابانِ آخر پرسید: اینجاست مادر؟

جا خوردم از مادر گفتنش.

منتهی جواب دادم بله، سمت راست پسر.(با تاکید روی پسر)

در ادامه هم گفتم شانس آوردی یه پسر ۲۱ ساله دارم وگرنه میگفتم "مادر عمته"

جوانک باخنده گفت: مادرمن، از شما جوونتره! سی و نه سالشه و خودمم ۲۲ سالمه

دوست داشتم بهش بگم یه نوه دختری هم دارم. ۲سالشه.

دیدم همون یه دروغ کافیه. رسیده بودم خونه

بار میوه و تره بار رو که آشپزخانه گذاشتم پایین، آه از نهادم برخاست! هندونه نخریده بودم.

هندونه های پوست نازک ارزان قیمتی داشت خوو

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

دیگری

سلام

یک سری کارها هست که من هیچ وقت انجام نمیدم! مثلا من هیچ وقت نمیپرم هوا و عکس بگیرم! به نظرم کار مسخره ایست که به جای لبخندِ ملیح زدن و  ژست گرفتن، بین زمین و هوا معلق باشم و بخوام به دیگران بقبولونم که من اینقدر آدم خوشحال و باحالی هستم که میتونم تا ارتفاع یک متر بر جاذبه زمین غلبه کنم و تازه اون رو به ثبت هم برسونم!

 و یا مثلا من هیچ وقت نمیرم خدا تومن، پول بی زبون رو بدم و کیف بِرَند بخرم. هر چقدر هم که پولدار بشم مطمئنم که هیچ وقت اینکار رو نخواهم کرد. برای من ارزش یک کیف در حد یک کیف و حالا طرح و رنگ و جنسش است و نه بیشتر. نه در حد اسم سازنده اش و نه در تعداد چشمهایی که قراره به سمت من بکشاند و نگاه تحسین آمیز یا حسرت زده تحویلم دهد! من می‌دانم که هیچ وقت برای اثبات خودم به دیگران پول به جیب شنل و هرمس و لویی ویتون نخواهم ریخت و راستش کسایی که این کار رو می‌کنند هم، احمق می‌دانم. (کفش حسابش فرق دارد، بعضی کفشها ارزش پول گزاف رو دارند، حالا نه خدا تومن! ولی همون قدری که به من راحتی و راه رفتن بی دردسر عطا کنند)

خیلی کارهای دیگر نیز هستند که من هیچ وقت انجام نمیدم، تغییر رنگ موی سر و ابرو یا تغییر فرم ناخن و بزرگ و کوچک کردن اعضای صورت و...  (آرایشگاه رفتن برای من در حد مرتب شدن ابروها یا کوتاهی مو است)

و

نکته مهم: من خیلی کم برای خودم زندگی کردم. بلی، گویا من دوست دارم برای دیگران زندگی کنم و این خصلت خیلی بدیست.

مثلا من هیچ وقت برای دل خودم آرایش نمی‌کنم، اگر قرار باشه تمام روز رو خونه باشم، حتی کرم ضد آفتاب صبحم رو هم زورم میاد بزنم.

یا آشپزی... اگر فقط خودم تنها باشم ترجیح میدم غذای همیشگی رو بخورم (تا چندسال پیش! غذای همیشگی‌ام ماکارانی بود ولی ورم معده و کم آوردن نفس و ... مرا کشاند به سمت پلوخوری) الان خداروشکر دقت بیشتری برای خوردن، صرف می‌کنم اینکه چه وقت بخورم و چی بخورم. با اینهمه باز هم غذای ساده سالم رو ترجیح میدم تا پخت یه خورش پُر مخلفات. اجاق گاز من اغلب خاموشه مگر وقتی که هوای آشپزی به سرم بزند. آن وقت هر چه در یخچال هست بیرون می آورم و دو سه نوع غذا می پزم تا سرحال بیایم..

اینکه من برای خودم بهایی ندارم و این وجود دیگرانه که به زندگی من معنا میده خیلی برام خطرناک شده.

گویا لازمه یاد بگیرم که خونه ام رو برای احترام به شخص شخیص خودم مرتب کنم نه برای آمدن دیگران.

 لازمه یاد بگیرم که هر از چند گاهی خودم رو به یک رستوران شیک دعوت کنم فارغ از ترس هزینه اضافه و تلف کردن وقت.

 لازمه یاد بگیرم حتی برای لباس خونه هم علاوه بر راحتی و جنس مرغوبش به خوشگلی و رنگوارنگی اش هم توجه کنم.

.

.

 میخوام یاد بگیرم بیشتر برای خودم زندگی کنم.

خب در میانسالی فرصت کمتری هست.

برم ببینم چی ها دوست دارم که بخاطر دیگران فراموششان کردم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

آبرو داری! یا چی؟

سلام

شنیده‌اید می‌گویند داخلش خودش را سوزانده بیرونش مردم را؟ (داخل خودم رو کشته بیرونم مردم رو)

عبارتی که در روانشناسی حاضر! به آن می‌گویند "سندروم اردک" از قرن‌ها قبل در فرهنگ ما مثل بوده.  

حالا چرا اردک؟

خُب اردک وقت شنا روی آب، با آن آرامشی که دارد و سربلند جلو می‌رود و سرخوش می‌چرخد. جذاب و خواستنی است  و ما هم غرقِ لذتِ تماشایش می‌شویم.

 غافل از اینکه این اردک آرامِ روی آب، از زیر دارد تقلا می‌کند و تمام قدرت پاهایش را به کار می‌گیرد تا بتواند حرکت کند و روی آب بماند.

چیزی که ما می‌بینیم فقط  اردک جذاب است بویژه آن تصاویری از شنای خانوادگی اردکِ مادر و ردیفی از جوجه اردکهای زیبا و خواستنی.

  اصطلاح "سندروم اردک" توسط پژوهشگران دانشگاه استنفورد پس از بررسی پست‌های مجازی چند دانشجو که خودکشی کرده بودند ابداع شد.

 بیراه نگفته‌اند که عقل مردم به چشم‌شان است. چون چیزی را باور می‌کنند که می‌بینند و هرگز از پشت پرده وقایع مطلع نمی‌شوند (یا خودشان تمایلی برای دانستن آن ندارند.)

 تا جایی که پنهان‌کاری، برای حفظ آبرو باشد و براساسِ مصلحت! مشکلی نیست و اتفاقاً بیان نکردن دردها و صبر بر نداری‌ها،  عزت نفس آدمی را هم تقویت می‌کند

 ولی

 وقتی برای پوشاندن رنجی که با آن دست به گریبان هستی به تضادها رو می‌آوری آن‌وقت دیگر اوضاع فرق می‌کند و عزت نفس اسمش می‌شود سندروم اردک. تضاد یعنی: می‌خواهی وانمود کنی خوشبختی ولی نیستی.

در حسرت یک سفر لاکچری هستی ولی همه سفرهای یک‌روزه به روستای اطراف شهر را هم طوری اطلاع‌رسانی می‌کنی که انگار به یک تور گردشگری رفته‌ای.

از کسی متنفری ولی لبخند می‌زنی و وانمود می‌کنی اوضاع تحت کنترل است.

 طوری از سفره رنگین، عکس در صفحه می‌گذاری که هر مخاطبی با دیدن عکس می‌گوید: وای خوش به حال‌شان!

 در زندگی‌ مشکلات فراوانی با همسرت داری ولی طوری در محل کار از عشق و محبت سخن می‌گویی که همکاران‌ ندیده عاشق این محبت دوسویه می‌شوند.

تو نداشته‌هایت را تعریف می‌کنی ولی آنها به پای داشته‌هایت می‌گذارند.

خُب مگر مجبوری؟!

متاسفانه اردک‌ها در استخر مجازی زیادند. آن‌قدر زیبا شنا می‌کنند که کسی به دنیای زیر آب‌شان شک نمی‌کند. آن‌قدر شادی و خوشبختی را ماهرانه بازی می‌کنند که کمتر کسی حدس می‌زند پشت پرده زندگی‌شان چه می‌گذرد.

با توجه به مَثَل چندصدساله! نمی‌توان گفت فقط نسل جدید، عقل‌شان به چشم‌شان است. منتهی امکان فضای مجازی این ناهنجاری را بیشتر کرده.

گویا آرزوهایشان ته ندارد و از همین حالا دنیایشان شده تظاهر به خوشبختی و شاد بودن.

افراط در تظاهر کردن به شادی می‌تواند عواقب دردناکی داشته باشد ها. (مثلا خودکشی)

لطفا بچه هایتان (تک فرزندتان) را لای پر قو نگه ندارید تا فرصت رویارویی با مشکلات و چالش‌های زندگی را بیابند.

لطفا خود (فرزندان یا والدین و خانواده) یا واقعیت زندگی خود را با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید.

 جوان بودن صورتِ یک خانم پنجاه ساله را به حسابِ خوشبخت بودنش نگذارید. شاید او غرق مشکل باشد ولی از لحاظ پوست، شانس آورده باشد.

 شاید کسی که پولدار است و شما به آن غبطه می‌خورید شب‌ها آه بکشد و دعا کند کاش جای شما یا دیگری بود. (خب خدا بندگان عجیب الخلقه زیادی دارد)

 

بسیاری از ما شبیه همان اردک هستیم. هر روز در تقلا هستیم تا ظاهری آراسته و شاد به تماشا بگذاریم ولی در واقع غمگینیم و دل‌مان یک دل سیر گریه می‌خواهد.

مراقب نمایش اردک‌های خسته اما سرخوش اطرافمان باشیم. اگر در نزدیکی خود چنین اردکی را می‌شناسید کمی مهربانتر شوید بلکه دست از تقلا بردارد.

افراد زیادی به زندگی ما وارد یا از آن خارج می شوند. قبل از این که دیر شود برای کسانی که ارزش دارند وقت گذاشته و سعی کنید کنار آنها باشید.

.

.

.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

ای شرف الشمس هرامام خدیجه... مادر دلسوز ما سلام خدیجه

سلام

بی‌بی آغا، تنها مادربزرگِ دنیایی من بود. مادرِمادرم. مثل اغلب مادربزرگها وقتی پیشش بودی همه چیز می‌آورد تا بخورم! سالهای آخر، همراه خان‌دایی ضیاء زندگی می‌کرد (حکایتی شده بود این بخوربخور او و کلافگیِ منِ نُنُـرِ بچه سال که توسط یکی از زنان وراج فامیل، نُقلِ مجلس! شده بود... یادش گرامی)

اگر بی‌بی آغا نبود، گرامی مادر به دنیا نمی‌آمد و من نیز هم. روحش شاد و قرین رحمت واسعه الهی.

و

اینک بانو خدیجه و من... سالهاست یکی از دعاهای گرامی‌مادر، در حق من اینست که: خدا ثروت و عزت خدیجه را نصیبت کند.

من بانو خدیجه را دوست می‌دارم. معصوم نیست ولی عشق اول و آخرِ معصوم عالم است.

در عصری که ثروت، قدرت می‌آورد و جوازِ انجامِ هر عملی! (مانند همین عصر خودمان) ایشان ملقب به طاهره بود.

جوان بود و دیندار

مدیر بود و فروتن

تاجر بود و طاهره

ثروتمند بود و بخشنده

و در انتها

عاشق شد و وفادار (نام داد. مال داد. جان داد)

من بانوخدیجه را دوست می‌دارم. اگر حسرتِ زندگیِ زنی را داشته باشم، فقط حسرت زندگی ایشان است. همه چیز تمام...

شاید به ظاهر در مراسم خَتمش، یک ظرف خرما نبود تا بچرخانند. بانویی که تاجرِ بزرگِ حجاز بود و خرمای خاورمیانه را تامین می‌کرد. ولی

خوب زندگی کرد (نیمی در رفاه... نیمی در سختی). با عزت بود و با عزت رفت.

دیگران! هرچه می‌خواهند بگویند آبرودار اوست. تنها مادرِ جلیل القدر و ارجمند همه ما.

 

 این دستِ نیاز ما و این هم دستان مهربان تو،

 یا امّ المؤمنین، خدیجه کبری، دست ما را هم بگیر...

 

 

 

 

 

پ ن :

+ و خدیجه الکبری سلام علیها

+  توانگری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

آشوب

سلام

 

ببخشید وسط تحلیل جنگ اروپایی اکراین و...از آشوب درونی خودم می نویسم.

 

و اما دیشب! تو چه می‌دانی دیشب چه گذشت با آن همه سروصدا؟

آسمان گلبهار هم بلد نیست نگرانم باشد بیشتر عصبانی بود و صدای رعدهای نیمه شبش همان اندک آرامش پس از بالاآوردن را از من گرفت.

نخست:

جمعه، ارجمندبابا خبر داد سمت راست گلویش، اندازه یک نخود! درد گرفته. گفتیم در معرضِ بادِ سرد بوده و سرماخورده. غِرغِره آب نمک و شربت عسل و خیسانده لیموعمانی تا ... دیروز صبح که خبر رسید چه نشستی بیا که ایشان آماده شدند برای زیارت طبیب.

گویا درمان خانگی افاقه نکرده و علاوه براینکه قورت‌دادن برایش دردناک شده، گوش راست هم درد گرفته.

می دانید خوردن نیز علاوه بر مطالعه داستان تاریخی و پارک گردی! یکی از علاقمندی‌های مهمِ پدر من است.(وقتی قورت دادن دردناک بشود باید رفت پی درمان بی حرف پیش)

رفتیم کلینیک که هم داروخانه داخلش بید هم تزریقاتچی. خانم دکتر معاینه کرد و دارو تجویز شد و آمپول تقویتی زده شد و برگشتیم. اما..

تمام ماجرا برای قبل ظهر بود که قرص و شربتهای بابا را زمانبندی کرده تحویل گرامی مادر داده و برگشتم. کمی سردرد داشتم و خسته بودم!یک قرص سرماخوردگی خوردم و دراز کشیدم .

بعداز ظهر نیز سردرد داشتم که پس از غروب، ماجرا شروع شد.بی قراری و آشوب!

کمی تب، کمی درد رسید به لرز و تهوع و ...

تا چند ساعت امانم بریده شده بود تا استفراغ . چندبار که بالا آوردم گویا صلح شد و آرامش.

تازه کشور جسم آمد قرار بگیرد که آذرخش گلبهار رسید پرسروصدا.

 همزمان صدای دزدگیر ماشین و واق واق کردن هیجانی! یه توله سگ (که متوجه نشدم داخل بلوک بود یا بیرون)

سروصداهای نیمه شب، همان اندک آرامش پس از بالاآوردن را از من گرفت و خواب زده‌ام کرد.

امروز یکشنبه هنـــــوز تُخمِ چشمانم درد می‌کند و میل شدیدی به خوابیدن دارم.

خدایتان نگهدار

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

صدایی می خواند: زمان در جیب من است و هوا در کنارم...

 

+به جای حرف‌های صد من یه غاز چرا از رخدادهای زندگی روزمره‌ات نمی‌نویسی؟

سلام

پاییزسه

 

این روزها خیلی باکلاس شدمwink

با یک تصمیم انتحاری! چند دوره آموزشی ثبت نام کردم. خوب است ها ولی وقت گیر (شایدم نه، با اینهمه باید روزانه حداقل بیست دقیقه نیم ساعت برای هرکدامشان کنار بگذارم)

 

پ ن : یک مشکل تکراری. ده روز مهلت دارم تا تاریخ انقضای بسته اینترنتی و 59.24 گیگ حجم باقیمانده! چه کنم؟

برای مصرف من زیاد است. ( دوستی که پیشنهاد اشتراک با همسایه رو داده، همسایه خواهنده! لاموجود. والا)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

واینک، بار دیگر! یکسال گذشت

سلام

پاییز دو

 

خُب اگر قرار باشه درباره چیزایی بنویسیم که بابت داشتنشون باید خداروشکر کنیم

در ابتدای لیستم

سلامتی نیست. خانواده و امنیت هم نیست

ولی سواد هست، (سواد ها، نه مدرک تحصیلی که به لطف زمانه! دارندگانش فراوانند ولی به جهل یا سهو یا عمد! خواب را خاب می نویسند)

کتاب هست ( کتابها رفقای خوبی هستند بس ارزشمند)

اینترنت هست (قبل از آن توانایی مالی استفاده از آن هم)

وبلاگ هست (الحمدالله کمی دیر ولی خوب زمانی بلاگر شدم)

اینستا هست ( قبل از آن شکر برای داشتن موبایل)

حساب بانکی هم هست.

و

خبر اینکه سیزده سال از اینجا بودنم گذشت.

من از طریق وبلاگ وارد دنیای بزرگتری شدم. البته قبلتر کتابها مرا با همنوع های متنوع در اقصی نقاط جهان! و روزمرگی هایشان آشنا کرده بودند ولی این یکی، بروزتر و نزدیکتر بود .

آشناتر: همشهری،هم استانی، هموطن. هم سن و سالهایی با زندگی های متفاوت

خیلی وقت‌ها با خواندن نوشته‌های بقیه فهمیدم که اون حس و حال و احوال! مختص من نبوده و نیست و خیلی‌هامون درگیرشیم. خداییش دریچه‌ای رو به دنیاهای نو بود برام. خداروشکر

سخته که یه اتفاق جالب برات بیفته بخونی یا ببینی و کسی رو نداشته باشی براش تعریف کنی و این غمگینم میکنه. اعتراف می کنم قبل از وبلاگ غمگین بودم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

شنبه

 

سلام دوست عزیز کتابخوانم

امروز ۱۸ سپتامبر روز جهانی خواندن کتاب الکترونیکی است. به مناسبت این روز با کد تخفیف TGBOOK میتوانید هر تعداد که خواستید، از طاقچه کتاب الکترونیکی با ۴۰ درصد تخفیف تهیه کنید.

همچنین با کد TGB13  میتوانید تا دوشنبه ۲۹ شهریور با ۴۰ درصد تخفیف اشتراک طاقچه بینهایت تهیه کنید.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز

گزارش کار!؟

سلام

تابستان هفت

 

کلیپ های سِرنا امینی رو تماشا می‌کنم و می‌خندم .

و

در طاقچه! ظرافت جوجه تیغی رو می‌خونم. (شده عین پنجشنبه شبهای دهه هفتاد که خودم رو مجبور می کردم برنامه هنر هفتم رو ببینم فیلم سینمایی‌هایی که چیزی از داستانش نمی‌فهمیدم و صحبتهای کارشناسانِ برنامه که متوجه نمی‌شدم.)

تا اینجای کتاب- صفحه170- داستان! دو راوی دارد یک دختر نوجوان و یک سرایدار بالای شصت. هردو ظاهرا زیادی باهوش با عقایدی منحصر به خود

(از روی جملات پرش می‌کنم میرم جلو ببینم چیزی ازش برام درمیاد یا نه؟)

و

منتظرم دوباره شب بشه برم لامپِ اتاقِ تراس دار رو روشن کنم و ذوق کنم (خب نزدیک یک ســـال بید که مهتابی اتاق، روشن نمی‌شد. لامپ مهتابی و فیوز هردو سالم ولی خاموش! تا دیروز که یک شاخه! لامپ آویز از خانه پدری آورده پس از قطع کردن جریان برق، شخصا! وسط سقف، آویزان کردم و حالا آن اتاق هم از نعمت برق برخوردار است)

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همطاف یلنیـــز