سلام

"آرام جان" روایتی است از زبان مادر شهید.

محمدحسین حدادیان، مدافع حرمی که برای مقابله با داعش در جبهه سوریه هم جنگید ولی در قلب تهران به شهادت رسید!
) سال ۱۳۹۶ و در ۲۲ سالگی، به دست دراویش شورشی گنابادی(

 این کتاب به گوشه‌هایی از زندگی و شرح شهادت محمد‌حسین می‌پردازد از زبان  شیرین و پرخاطره مادر که هم همسر شهید است و هم مادر شهید

کتاب 18 فصل دارد (بعلاوه 14 عکس در انتها)

البته تا فصل 8 از محمدحسین چیزی نمی‌شنوی تا... بگذارید از ابتدا بگویم

از خط اول ما وارد خاطراتِ نوجوانیِ خانمِ فاطمه تاجیک، مادر شهید محمدحسین می‌شویم. اینکه خانواده پرجمعیتی داشتند (مثل اغلب خانواده‌های دهه چهل و پنجاهی) و مذهبی هم نبودند!

"... خانواده ام مذهبی نبود. در محیط خانه حرفی از امام حسین و کربلا به گوشم نمی خورد. پدرو مادرم فقط نمازشان را می خواندند.گاهی هم نوار آقای کافی گوش می دادند...به قول خودشان، کارشان به خیر و شر نبود مخصوصا سیاست ."

البته مادرشهید به تنهایی همان ده یازده سالگی در مراسم تعزیه امام‌زاده محله‌شان، شرکت می‌کرده. حتی شب‌هایی که دسته تظاهرات! از کوچه عبور می‌کرده با همان موهای کوتاه و بلوزشلوار می‌رفته قاطی جمعیت و پس از برگشت شعارها را در دفترش یادداشت می‌کرده

اواخر سال 57، در چهارده پانزده سالگی پس از آشنایی با صفیه دختر همسایه! محجبه شد. ابتدا روسری، بعد مقنعه چانه‌دار و آخر چادر

" بالاخره یک روز دل را زدم به دریا. یکی از چادرمشکی‌های مامان‌جمیله را بردم پیش آلا خانم. کوتاه کردم که بتوانم سرم کنم... تا برادرهایم من را با چادر دیدند زدند زیر خنده که حالا مثلا که چی؟ می‌خوای بگی آدم شدم، بزرگ شدم؟!... دخترهای همسایه هم کم مسخره‌ام نکردند..."

در دبیرستان با آشنایی دوستانی انقلابی رفت سراغ کلاس اخلاق و مباحث اعتقادی

"چنان غرق در فضای معنوی شده بودم که زیاد به درس و مشقم اعتنایی نمی کردم. تجربی می‌خواندم... تجدید شدم. از همان دوم دبیرستان قید مدرسه را زدم. پدر و مادرم خیلی راحت کنار آمدند."

حوالی هیجده سالگی با جوانی انقلابی، ازدواج کرد. شرط ازدواجش خواندن خطبه عقد توسط امام خمینی بود.

پس از ازدواج رفت حوزه، سرکلاس طلبگی

ولی این ازدواج فقط چهارسال دوام یافت و پس از چهار سال با داشتن یک پسر به نام مجتبی، همسرش شهید شد.

وقتی مجتبی کلاس سوم بود در یک مهمانی با فرهاد، پدر شهید محمدحسین آشنا شد و سال 72 مجددا ازدواج کرد.

"برایم ثابت شد سربه زیر است، اهل گناه و رفیق بازی نیست، مال و منال هم که برایم پشیزی ارزش نداشت"

منتهی برای بارداری مجدد دچار مشکل شد تا پس از چندبار سقط  پس از 11سال...

 خُب از اینجا می‌رسیم به شروع داستان زندگی شهید محمدحسین

باتوجه به روایت‌ها زندگی این شهید جوان، تحت رسیدگی دائم و توجه کافی بوده

از همان ابتدا که در بیمارستان خصوصی تازه تاسیس! به دنیا آمد.

"فرهاد می گفت: می خوام وجدانم راحت باشه که هیچ کم و کسری نذاشتم"

تا توجهات ویژه مادر **

" از همان ساعات اول مقید شدم باوضو شیر بدهم"

"هرجا چراغ روضه‌ای روشن بود سعی می‌کردم شرکت کنم. به این بهانه که در آنجا به محمدحسین شیر بدهم."

هنوز دوساله نشده بود که دایی جوانش طی حادثه‌ای فوت می‌کند

"اگر محمدحسین نبود، خواهر برادرهایم دق می‌کردند. تنها نوه خردسال خانواده بود. با شیرین‌کاری و شیرین‌زبانی‌اش حال و هوایشان را عوض می‌کرد."

در ادامه کلی خاطره از شیطنت و خرابکاری‌های محمدحسین همراه خواهر کوچکتر می‌خوانیم

اینکه از چهارسالگی همزمان با شروع فعالیت پدرش در پایگاه بسیج محله چیذر. او هم حضور داشته و در پنج‌سالگی با پدرش رفته بود میدان تیر!

" این بچه دیگر تفنگ پلاستیکی برایش بی معنی بود. مدام با دستبند و لوازم پایگاه پدرش بازی می‌کرد."

بعد ثبت نام در مدرسه اسلامی رشد.

و در چهارده سالگی سفر یهویی خانوادگی عتبات عالیات

"آن سفر برای محمدحسین خیلی شیرین بود. هم از طرف کاروان بهش رسید هم‌ از طرف اهل بیت. مخصوصا آن روزی که خادم حرم حضرت عباس ع پرچم گنبد را بهش هدیه داده بود."

در همان سالها رفت برای آموزش دفاع شخصی و تازه پایش در پایگاه بسیج قائم باز شد

سالهای دبیرستانش بیشتر درگیر بسیج و هیات رایه‌العباس بود .

"از چهارده سالگی هم فرم پرکرد و رسما شد خادم هیئت. عشق می‌کرد که اجازه داده‌اند لباس سبز خادمی را تنش کند. می‌گفت این لباس نوکری اباعبدالله است و با هیچ چیزی عوضش نمی‌کند. خودش با دست لباس خادمی‌اش را می شست.هردفعه هم با وسواس اتو می‌زد."

و دانشگاه هم فقط اینکه علوم سیاسی قبول شد. دانشگاه آزاد. سمت غرب تهران.

سال 94 برای رفتن به سوریه تلاش می‌کند و مثل اغلب ایرانی‌ها با جا زدن خودش در جمع فاطمیون موفق می‌شود

" مادر فرزندش را می شناسد. سمج بودن توی خونش بود. می دانستم اگر از در بیرونشش کنند از پنجره می رود"

ولی با مجروح شدن دوستش ناچار به برگشت زودهنگام می‌شود.

 

حالا اگر خواسته باشم شناختم رو از این شهیدِ جوان، بگویم ... شنیدید می‌گویند آب نیست وگرنه شناگر ماهری است. خب محمدحسین ما، با توجه به شرایط خوبِ رفاهی، زندگی سالمی داشته (آب بوده ها)

 

بااینکه مشتری پرو پاقرص کنتاکی‌های خروس بود. میلیونی در رستوران سفارش می‌داد. هدایای تولدش برند و گران قیمت بود. دست و دلباز بوده و اغلب هدایا را می‌بخشیده

و

بااینکه وقت زیادی با دوستانش می‌گذراند (رستوران، ویلا و استخر) ولی پا کج نذاشته. بیشتر علاقه‌اش به حضور در هیات و فعالیت‌های بسیج بود

"اکثر روزها وقتی می خواست برود بیرون ذکرشمارش را می بست دور انگشت و می پرسید: مامان ذکر امروز چیه؟"

"مامانی بود همه هم می‌دانستند. پایش را که می‌گذاشت داخل خانه اولین کلمه حرفش مامان بود"

 

پ ن : شاید اضافه شود

پ ن : ماجرا چیه؟ یه دورهمی کتابخوانی:)