سلام

زمستان نُه

 

داستانهای آگاتا کریستی رو دوست دارم. بارها و بارها با ماجراهای هرکول پوآرو و خانم مارپل  هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برایم به ارمغان آورده.

دنیایی جدید و زندگی‌هایی که نه تنها تجربه نکردم بلکه احتمال تجربه کردنش هم خیلی کم است برایم (خب حضور ثروتمندان و متمولین در داستانهای آگاتا بس پررنگ است)

حالا

 این داستان – زنی در کابین 10- همان هیجان را برایم داشت البته از نوع امروزی و مدرنش

باز هم رمان معمایی با فضایی پول‌دارانه! (اسپا-  ماسک گِل- تماشای شفق قطبی و ...)

مسافرتی یک‌هفته‌ای با کشتی تفریحیِ لوکسی که تنها چند کابین دارد.

 

ابتدا نتوانستم با شخصیت اصلی داستان که یک روزنامه‌نگارِ زنِ سی و اندی ساله! است کنار بیایم.

این دوجمله را ببینید:

"واقعاً نباید وسط هفته نوشیدنی می‌خوردم.
وقتی بیست سالم بود این کار ایرادی نداشت، اما دیگر مثل قبل نمی‌توانستم از پس خماری بربیایم."

.

نوشیدن مفرط، گویا از عاداتش بید!

 ولی خب، فضای داستان به گونه ای است که این ضعف قهرمان! با رفتارهای دیگرش جبران می‌شود.

نیمه‌های شب، با شنیدن صدای فریادی از خواب ‌پرید. به‌سرعت به سمت پنجرۀ کابینش رفت و چشمش به جسمی! افتاد که از پنجرۀ کابین کناری، به بیرون پرتاب شده ‌بود

... ولی براساس اطلاعات ثبت‌شده، مسافر آن کابین –کابین شماره 10- هرگز وارد کشتی نشده بود و هیچ‌یک از اعضای کشتی نیز گم نشده‌ بودند. حالا او ‌مانده بود و افکارش. آیا باز زیادی نوشیده بود؟

قرار بود سفری بی‌نظیر باشد؛ سفری تبلیغاتی در یک کشتی مسافربری بسیار شیک. چندروز آخر، بصورت شانسی اسمش در لیست مسافران قرار گرفته بود. خب گزارشگری که قرار بود سوارشود بدلیل وضعیت جسمانی و توصیه پزشکش اجازه نداشت سفردریایی هرچند کوتاه داشته باشد و قرعه به نام او افتاده بود. فرصتی تازه تا حادثۀ تلخ دزدی از خانه‌اش و بدنبالش بداخلاقی با نامزدش را فراموش کند؛ ولی گویا قرار نبود هیچ‌چیز طبق برنامه پیش برود.
 

چگونه جلوی قاتلی را میگیری وقتی مقتولی وجود ندارد!؟

و

 هیچ‌کس حاضر نیست وجودش را باور کند؟