سلام
زنبیل آباد
شنیدیم شخصی! یک روز زنبیل بزرگی برداشت و پدر پیرش را در آن قرار داد و آن را بر دوش گرفت و به قصد گذاشتن پدر در بالای کوه! از خانه بیرون رفت. پسرش هم به دنبال پدر براه افتاد
عاقبت به نزدیک قله کوه رسیدند و مرد زنبیل را با مقداری غذا که در آن بود بر زمین گذاشت و از پدرش خداحافظی کرد و دست پسرش را گرفت که به خانه برگردد.
پسرش گفت: پدر! زنبیل را با خودت بیاور.
شخص گفت: چرا پسرم؟
پسرک گفت: برای اینکه زمانی که تو هم مانند پدربزرگ پیرشدی من تو را در آن بگذارم و به بالای کوه بیاورم و اینجا بگذارم...
شخص محکم زد پشت سر پسرش و گفت: پسر! همت کن، خودت کارکن تا هم زنبیل دار شوی هم آنقدر قوی شده باشی تا کولم کنی
والا
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ما خلف باشم اگر آن را به جویی نفروشم